دهی است از دهستان حیات داود بخش گناوه از شهرستان بوشهر واقع در 36هزارگزی جنوب شرقی گناوه و در کنار رود خانه شور. منطقه ای است جلگه ای، و هوایی گرم مرطوب دارد و سکنۀ آن 200 تن است. آب آن از چاه تأمین میشود و محصولش غلات و خرمای دیمی، و شغل اهالی زراعت است و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان حیات داود بخش گناوه از شهرستان بوشهر واقع در 36هزارگزی جنوب شرقی گناوه و در کنار رود خانه شور. منطقه ای است جلگه ای، و هوایی گرم مرطوب دارد و سکنۀ آن 200 تن است. آب آن از چاه تأمین میشود و محصولش غلات و خرمای دیمی، و شغل اهالی زراعت است و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
مرکّب از: بخت + ور، بختیار. دولتمند. بختاور. (آنندراج)، صاحب بخت. (برهان قاطع)، مقبل. (ناظم الاطباء)، مطعم. (منتهی الارب)، خوش بخت. سعید. بخت مند. دولتی. حظی. مرزوق: آنکه ترازوی سخن سخته کرد بختوران را به سخن پخته کرد. نظامی. تخت بر آن سر که برو پای تست بختور آن دل که درو جای تست. نظامی. بختور از طالع جوزا برآی جوز شکن آنگه و بخت آزمای. نظامی. گر بختوری مراد خود خواهی یافت ور بخت بدی سزای خود خواهی دید. سعدی (صاحبیه)، جوانان شایستۀ بخت ور ز گفتار پیران نپیچند سر. سعدی. هو یکسب المعدوم، یعنی او بختور است که میرسد چیزی را که دیگران محرومند از آن. (منتهی الارب) ، هر جانور درنده. (ناظم الاطباء) ، رعد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برق. (شرفنامه منیری) (فرهنگ نظام)، و رجوع به بختو و بخنو و بختور شود
مُرَکَّب اَز: بخت + ور، بختیار. دولتمند. بختاور. (آنندراج)، صاحب بخت. (برهان قاطع)، مقبل. (ناظم الاطباء)، مُطعم. (منتهی الارب)، خوش بخت. سعید. بخت مند. دولتی. حظی. مرزوق: آنکه ترازوی سخن سخته کرد بختوران را به سخن پخته کرد. نظامی. تخت بر آن سر که برو پای تست بختور آن دل که درو جای تست. نظامی. بختور از طالع جوزا برآی جوز شکن آنگه و بخت آزمای. نظامی. گر بختوری مراد خود خواهی یافت ور بخت بدی سزای خود خواهی دید. سعدی (صاحبیه)، جوانان شایستۀ بخت ور ز گفتار پیران نپیچند سر. سعدی. هو یکسب المعدوم، یعنی او بختور است که میرسد چیزی را که دیگران محرومند از آن. (منتهی الارب) ، هر جانور درنده. (ناظم الاطباء) ، رعد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برق. (شرفنامه منیری) (فرهنگ نظام)، و رجوع به بختو و بخنو و بختور شود
رخت دارنده. کسی که جامه های پوشیدنی سپرده به اوست. (ناظم الاطباء). منصبی در دورۀ قاجاریه. یکی از شغل های درباری بزمان سلاطین قاجار برای داشتن لباس های شاه. (یادداشت مؤلف)
رخت دارنده. کسی که جامه های پوشیدنی سپرده به اوست. (ناظم الاطباء). منصبی در دورۀ قاجاریه. یکی از شغل های درباری بزمان سلاطین قاجار برای داشتن لباس های شاه. (یادداشت مؤلف)
رخت سوزنده. آنکه اثاث البیت خود را می سوزاند. (ناظم الاطباء) ، آنچه رخت را بسوزاند. سوزندۀ جامه و مان: بدین غافلی می گذاریم روز که در مازنند آتش رخت سوز. نظامی
رخت سوزنده. آنکه اثاث البیت خود را می سوزاند. (ناظم الاطباء) ، آنچه رخت را بسوزاند. سوزندۀ جامه و مان: بدین غافلی می گذاریم روز که در مازنند آتش رخت سوز. نظامی
دهی از دهستان افرز بخش قیر و کارزین شهرستان فیروزآباد. سکنۀ آن 110 تن. آب آن از رود خانه قره آغاج. محصول آنجا غلات و برنج. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان افرز بخش قیر و کارزین شهرستان فیروزآباد. سکنۀ آن 110 تن. آب آن از رود خانه قره آغاج. محصول آنجا غلات و برنج. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
رقت انگیز. که حس ترحم برانگیزد. که حس شفقت و دلسوزی تهییج کند. که شخص را به حال رقت و تأثر آورد. (یادداشت مؤلف). که دل سوزاند. رجوع به رقت آوردن و رقت انگیز شود
رقت انگیز. که حس ترحم برانگیزد. که حس شفقت و دلسوزی تهییج کند. که شخص را به حال رقت و تأثر آورد. (یادداشت مؤلف). که دل سوزاند. رجوع به رقت آوردن و رقت انگیز شود
کنایه از پر زور. (آنندراج) : چنانکه او را (هرمز) دل آور و سخت زور گفتندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 20). ز سختی که زد رومی سخت زور سرش را در آخرگهش کرد کور. امیرخسرو (از آنندراج)
کنایه از پر زور. (آنندراج) : چنانکه او را (هرمز) دل آور و سخت زور گفتندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 20). ز سختی که زد رومی سخت زور سرش را در آخرگهش کرد کور. امیرخسرو (از آنندراج)
بختاور. خوشبخت. نیکبخت. که بخت موافق دارد. برابر بدبخت. دولتمند. فیروزبخت. بختیار. با طالع خوب. جوانبخت. (آنندراج) : هنرها ز بدبخت آهو بود ز بخت آوران زشت، نیکو بود. ابوشکور بلخی. بزیر اندرون بود هامون و دشت که بدبخت و بخت آور آنجا گذشت. فردوسی. ماهم از ایام بخت آور شدیم بارها بر وی مظفر آمدیم. مولوی. و رجوع به بختور شود
بختاور. خوشبخت. نیکبخت. که بخت موافق دارد. برابر بدبخت. دولتمند. فیروزبخت. بختیار. با طالع خوب. جوانبخت. (آنندراج) : هنرها ز بدبخت آهو بود ز بخت آوران زشت، نیکو بود. ابوشکور بلخی. بزیر اندرون بود هامون و دشت که بدبخت و بخت آور آنجا گذشت. فردوسی. ماهم از ایام بخت آور شدیم بارها بر وی مظفر آمدیم. مولوی. و رجوع به بختور شود
کوربخت. که بخت خوب ندارد. شوم بخت. بداختر. بدبخت. زن که شوی خوب نداشته باشد. (از یادداشت های لغتنامه). - بخت کور شدن، کوربخت شدن. بدبخت گشتن. شوم بخت شدن: نه هر کز پی شیر شد خورد گور بسا کس که از شیر شد بخت کور. اسدی
کوربخت. که بخت خوب ندارد. شوم بخت. بداختر. بدبخت. زن که شوی خوب نداشته باشد. (از یادداشت های لغتنامه). - بخت کور شدن، کوربخت شدن. بدبخت گشتن. شوم بخت شدن: نه هر کز پی شیر شد خورد گور بسا کس که از شیر شد بخت کور. اسدی
کبچه ای که بدان پست آشورند: مجدح، کبچۀ پست شور. مخوض، کبچه یا چیزی که بدان شراب زنند تا آمیزد و مجدح پست شور باشد. نبّاج، کبچۀ پست شور. مزهف، کبچۀ پست شور. (منتهی الارب)
کبچه ای که بدان پست آشورند: مِجدَح، کبچۀ پست شور. مخوض، کبچه یا چیزی که بدان شراب زنند تا آمیزد و مِجدَح پست شور باشد. نبّاج، کبچۀ پست شور. مِزهَف، کبچۀ پست شور. (منتهی الارب)