جدول جو
جدول جو

معنی رخت شور - جستجوی لغت در جدول جو

رخت شور
(تَ خوَر / خُر دَ / دِ)
لهجۀ عامیانۀ رخت شو و رختشوی. مرد و یا زنی که جامه می شوید. (ناظم الاطباء). جامه شوی. آنکه به مزد جامۀ کسان شوید. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخت شو
تصویر رخت شو
شویندۀ رخت، مرد یا زنی که پیشه اش شستن رخت های چرک است، گازری
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
دهی است از دهستان حیات داود بخش گناوه از شهرستان بوشهر واقع در 36هزارگزی جنوب شرقی گناوه و در کنار رود خانه شور. منطقه ای است جلگه ای، و هوایی گرم مرطوب دارد و سکنۀ آن 200 تن است. آب آن از چاه تأمین میشود و محصولش غلات و خرمای دیمی، و شغل اهالی زراعت است و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
رختشوی. رخت شوینده. آنکه به مزد جامۀ کسان شوید. (یادداشت مؤلف). رختشور در تداول عامه. و رجوع به رختشور شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ)
پادشاه. دارندۀ اورنگ پادشاهی:
چو دیدم کزین حلقۀ هفت جوش
بر آن تخت ور شد جهان تخته پوش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ)
مرکّب از: بخت + ور، بختیار. دولتمند. بختاور. (آنندراج)، صاحب بخت. (برهان قاطع)، مقبل. (ناظم الاطباء)، مطعم. (منتهی الارب)، خوش بخت. سعید. بخت مند. دولتی. حظی. مرزوق:
آنکه ترازوی سخن سخته کرد
بختوران را به سخن پخته کرد.
نظامی.
تخت بر آن سر که برو پای تست
بختور آن دل که درو جای تست.
نظامی.
بختور از طالع جوزا برآی
جوز شکن آنگه و بخت آزمای.
نظامی.
گر بختوری مراد خود خواهی یافت
ور بخت بدی سزای خود خواهی دید.
سعدی (صاحبیه)،
جوانان شایستۀ بخت ور
ز گفتار پیران نپیچند سر.
سعدی.
هو یکسب المعدوم، یعنی او بختور است که میرسد چیزی را که دیگران محرومند از آن. (منتهی الارب) ، هر جانور درنده. (ناظم الاطباء) ، رعد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برق. (شرفنامه منیری) (فرهنگ نظام)، و رجوع به بختو و بخنو و بختور شود
لغت نامه دهخدا
(کِ یَ / یِ)
رخت دارنده. کسی که جامه های پوشیدنی سپرده به اوست. (ناظم الاطباء). منصبی در دورۀ قاجاریه. یکی از شغل های درباری بزمان سلاطین قاجار برای داشتن لباس های شاه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ/ خُر دَ / دِ)
رخت سوزنده. آنکه اثاث البیت خود را می سوزاند. (ناظم الاطباء) ، آنچه رخت را بسوزاند. سوزندۀ جامه و مان:
بدین غافلی می گذاریم روز
که در مازنند آتش رخت سوز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
چوب گازری. بیزر. (یادداشت مؤلف). چوبی که گازر با آن لباسها را می کوبد و می شوید
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی از دهستان افرز بخش قیر و کارزین شهرستان فیروزآباد. سکنۀ آن 110 تن. آب آن از رود خانه قره آغاج. محصول آنجا غلات و برنج. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ / دِ)
رخت شو. مخفف رخت شوینده. کسی است که لباس و هر پارچه را می شوید. (فرهنگ نظام). گازر. آنکه به مزد جامۀ کسان شوید. رجوع به رختشور شود
لغت نامه دهخدا
(دَ /دِ)
دست شوی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آفتابۀ دست شور، آفتابه که با آن دست شویند
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ کَ / کِ دَ / دِ)
رقت انگیز. که حس ترحم برانگیزد. که حس شفقت و دلسوزی تهییج کند. که شخص را به حال رقت و تأثر آورد. (یادداشت مؤلف). که دل سوزاند. رجوع به رقت آوردن و رقت انگیز شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کنایه از پر زور. (آنندراج) : چنانکه او را (هرمز) دل آور و سخت زور گفتندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 20).
ز سختی که زد رومی سخت زور
سرش را در آخرگهش کرد کور.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
بختاور. خوشبخت. نیکبخت. که بخت موافق دارد. برابر بدبخت. دولتمند. فیروزبخت. بختیار. با طالع خوب. جوانبخت. (آنندراج) :
هنرها ز بدبخت آهو بود
ز بخت آوران زشت، نیکو بود.
ابوشکور بلخی.
بزیر اندرون بود هامون و دشت
که بدبخت و بخت آور آنجا گذشت.
فردوسی.
ماهم از ایام بخت آور شدیم
بارها بر وی مظفر آمدیم.
مولوی.
و رجوع به بختور شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کوربخت. که بخت خوب ندارد. شوم بخت. بداختر. بدبخت. زن که شوی خوب نداشته باشد. (از یادداشت های لغتنامه).
- بخت کور شدن، کوربخت شدن. بدبخت گشتن. شوم بخت شدن:
نه هر کز پی شیر شد خورد گور
بسا کس که از شیر شد بخت کور.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
کبچه ای که بدان پست آشورند: مجدح، کبچۀ پست شور. مخوض، کبچه یا چیزی که بدان شراب زنند تا آمیزد و مجدح پست شور باشد. نبّاج، کبچۀ پست شور. مزهف، کبچۀ پست شور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ / نِ)
در تداول عامه، جایی که در آن جامه ها را می شویند. گازرخانه. (ناظم الاطباء). گازرگاه و رختشوی خانه
لغت نامه دهخدا
تصویری از پست شور
تصویر پست شور
کبچه یا چیزی که بدان شراب زنند تا آمیزد مجدح
فرهنگ لغت هوشیار
عمل و شغل رخت شویی، دکان رخت شویی. یا ماشین رخت شویی دستگاهی که به وسیله نیروی الکتریسیته کار کند و عمل رخت شویی را انجام دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رختشو
تصویر رختشو
رخت شوینده، آنکه بمزد جامه کسان شوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخت شو
تصویر رخت شو
((ی))
آن که لباس ها را شوید
فرهنگ فارسی معین
ترحم برانگیز، جانگداز، دردناک، رقت انگیز، رقت بار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شستن برنج و امثال آن به نوعی که ریگ های موجود در آن خارج شود
فرهنگ گویش مازندرانی
شوینده ی لباس، گازر
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی که با آن بر لباس خیسانده کوبند تا چرک از آن خارج شود
فرهنگ گویش مازندرانی